آنها که قدرِ امروز می دانند به بهای فردا......... من فردا ندارم. فردا نمی شناسم ... و آن را به هیچ قدری نمی دهم. ندارم که بدهمش. من به جستجوی آن می روم که ندارم...ودر رفتن است...مي سازم بلندمي شوم و ا, ...ادامه مطلب
یاد گرفتم که به مردم چیزهایی را بگویم که دوست دارند بشنوند ... نه چیزی را که فکر می کنم. مدتی است که در نوشتن دردها ترديد می کنم. بعد از چندين سال نوشتن. شايد چون باور دارم که دردهای ما شکستهای ما نيستند اما سرگشتی در ميان همهمه ی اين همه لغت که از در و ديوار روی سر خودمان خراب کرده ايم مرا در روشن بودن اين مفهوم به ترديد انداخته است. نه ... دردهای ما شکست های ما نيستند. در نوجوانی از رومن رولان خوانده بودم که دردهای ما با ما به دنيا می ايند و با ما بزرگ می شوند و ... نمی دانم بعدش چه می شوند . من به اين حرف باور دارم. و به اينکه نه هيچ کس و نه هيچ زمانی نمی توانستند اين دلهره را که ازنفسِ ب,یاد,گرفتم,مردم,چیزهایی,بگویم,دوست,دارند,بشنوند ...ادامه مطلب
ديگر نديدمت، نه در باد و نه در فانوس ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و نه در شبی از غروبِ همان روز بیرويا که فرداش آدينه بود. عجيب است، چشمهای همهی مردگان مرا مینگرند. چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند. دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من، به اشاره نامی را زمزمه کنی، ورنه نمیتوانمت شناخت! چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند، من از ميان همهی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد! به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت، ورنه آن پرندهی بیجفت به جای نَمِ يکی قطرهی باران چشم به راه دو ديد,من از میان همه شما,من از میان واژه های زلال,من مي انديشم پس هستم ...ادامه مطلب
تو آسمون هميشه از يه ارتفاعى به بعد ديگه هيچ ابرى وجود نداره، پس هر وقت آسمون دلت ابرى شد با ابرها نجنگ فقط اوج بگير... ياحق. , ...ادامه مطلب