آسمان مرداد ماه ... نفس بري خوشگل است. من با لحني که بيشتر شرارت درش هست تا اندوه، همصدا مي خوانم: «مي دوني ... دل اسيره ... اسيره تا بميره ... مي دوني بدون تو ... دلم طاقت نگيره ... مي دوني دل تنگ تو ... نموده اهنگ تو ... » ... ساکت مي شوم. صدا را خاموش مي کنم و شيشه هاي ماشين را تا آخر پايين مي کشم و صورتم را مقابل باد مي گيرم. نگاه مي کنم به ابرها که تا سر حد درد زيبا هستند و مي انديشم به يکي شدن. يعني چطور مي شود با اين زيبايي، با اين حس که دلم را اينطور به درد مي آورد، با آنچه دوست مي دارم، يکي شوم.